آیا واژه هاى درویش , عارف , صوفى با هم ارتباط دارند؟

 آن چه مى توان گفت این است که درویش ها هیچ گونه ارتباطى با عرفا و صوفیان ندارند. آنان تنها ادعا دارندو دکّانى باز کردند و مى خواهند از این طریق بر سر مردم کلاه بگذارند و آن ها را از مسیر حق و حقیقت منحرف نمایند,امّا عرفا و صوفیان در وقاع و نفس الاءمر یکى هستند, هر دو دوروى یک سکه اند و تنها به حسب ظاهر با هم تفاوت دارند
توضیح این که علم عرفان از دو نظر مورد بحث قرار مى گیرد

 از نظر اجتماعى یا جامعه شناسى

 از این جهت که آیا نقش عرفا در جامعه اسلامى مثبت و مفید بوده یا منفى و مضر؟ فعل و انفعالاتى که میان این گروه و دیگر فرق اسلامى مانند فقیهان , محدثان , مفسّران , متکلّمان و... رخ داده چه بوده است ؟
بالاخره طرز شکل و قیافه , لباس پوشیدن , نحوه راه رفتن و کیفیت معاشرت آنان با مردم چگونه بوده است ؟

از نظر فرهنگى و علمى 

این نظر به نوبهء خود به دو قسم تقسیم مى شود: نظرى و عملى .
در
بعد نظرى
, باید دید دیدگاهشان نسبت به خدا, انبیا, جهان آخرت و در یک کلمه در مورد کل هستى چیست ؟ به تعبیر دیگر نگاه مى شود که چه نوع جهان بینى دارند؟
در
بعد عملى
نیز بحث مى شود که انسان در ارتباط با خدا, خود و افراد جامعه , چه نوع برخوردى دارد؟
به طرفداران عرفان اگر از جنبهء اجتماعى نظر شود, متصوفه یا صوفى مى گویند و چنان چه از نظر فرهنگى نگریسته شود, عارف اطلاق مى شود.()
(پـاورقى 1.مرتضى مطهرى , آشنائى با علوم اسلامى , کتاب عرفان , ص 70
ضمناً مطالعه کتاب هاى 1 التفتیش اثر ابوالفضل برقى 2 تلبیس ابلیس , اثر ابن جزوى 3 کسرالاءصنام فى ردالاءوهام اثر ملا صدرا 4عارف و صوفى چه مى گویند؟ اثر میرزا جواد تهرانى بسیار مفید خواهد بود.
 

اولین کسى که به مقام عرفان رسیده چه کسى بوده است ؟

 اولین کسى که به مقام عرفان رسیده چه کسى بوده است و عنوان عارف از ناحیه چه کسى به او اعطامى شود؟
جواب : آن طورى که مشخص است در قرن اول هجرى از اصطلاح تصوف و عرفان خبرى نبود. قدر متیقن این است که تصوف در قرن دوم پیدا شد و اولین کسى که به عنوان صوفى خوانده شد, جناب ابوهاشم کوفى بوده است .هم چنین قدر متیقن این است که در قرن سوم , طرفداران این علم اصطلاح عارف را بر خود گذاشتند. گفتنى است که هر چند در قرن اول هجرى گروهى خاص به نام عارف یا صوفى وجود نداشتند, ولى این دلیل نمى شود که خوبان صحابه رسول خدا(ص)به مقام عرفان نرسیده باشند
به طور قطع , گروهى از اصحاب کبار از حیات معنوى نیرومندى برخوردار بودند, منتها آن ها هم از نظر مراتب ودرجات ایمان با هم تفاوت داشتند. حتى جناب سلمان فارسى و ابوذر غفارى از نظر درجهء ایمان با هم تفاوت داشتند.سلمان ظرفیتى از ایمان داشت و چیزهایى را از طریف کشف شهود مى دید و مى دانست که براى ابوذر قابل تحمل نبود. در احادیث زیادى این مضمون رسیده است که اگر ابوذر آن چه را که در قلب سلمان است مى دانست , او رامى کشت و یا او را کافر مى پنداشت . از جمله امام صادق (ع)فرمودند: روزى مسئله تقیه نزد حضرت امام زین العابدین 7مطرح شد. امام 7براى این که جاى گاه تقیه را روشن کند و آن را مورد پذیرش قرار بدهد, فرمودند: <واللّه لو علم ابوذر ما فى قلب سلمان لقتله ...>
(علامه مجلسى , بحارالانوار, ج 22 ص 343 حدیث 53(چاپ بیروت )
براین اساس مى توانیم بگوییم
حضرت امیرعلیه السلام و برخى دیگر از صحابه بزرگوار رسول خدا(ص)جزء عرفا بودند,هر چند که اسم عارف را نداشتند

عرفان چیست ؟ عارف چگونه به آن مى رسد؟

جواب : عرفان در اصطلاح عبارت است از معرفت قلبى که از طریق کشف و شهود, نه بحث و استدلال , حاصل مى شود و آن را علم وجدانى هم مى خوانند. کسى را که واجد مقام عرفان است عارف گویند
(بهاء الدین خرمشاهى , دانشنامهء قرآن , ج 2 ص 1467)
عرفا براى سالک <دانشجوى عرفان > چهار سفر معتقدند:

 
سفر از خلق به سوى خالق        
 سفر در خود خالق        
 سفر از خالقه به سوى خلق منتها همراه با خالق ; یعنى در حالى که با خداست به سوى خلق باز مى گردد        
     سفر و سیر در میان خلق است با حق
        
اهداف سالک در سفرهاى چهارگانه به قرار زیر است
 
سالک در سفر اول , حجاب هاى ظلمانى و نورانى را از پیش پاى خود بر مى دارد
حجاب هاى ظلمانى مربوط به مقام نفس و حجاب هاى نورانى مربوطه به مقام قلب و روح است
گفتنى است که عرفا در مورد روان انسان , تعابیر مختلفى از قبیل نفس , قلب , روح , سر, خفى و اخفا به کار مى برند
به عقیدهء آنان , روان تا وقتى اسیر شهوات است <نفس >, زمانى که محل معارف الهى قرار گرفت <قلب >, وقتى که محبت الهى در آن طلوع مى کند <روح > و وقتى به مرحلهء شهود رسید <سرّ> نامیده مى شود
(.مرتضى مطهرى , آشنائى با علوم اسلامى , کتاب عرفان , ص 155)
در تعبیر دیگر مى گویند: <سر>, مرحله فناى ذات عارف در خدا است , <خفى >, مرتبهء فناى صفات و افعال وى درحق است و <اخفا> مرحلهء فناى این دو است
(.سید یحیى یثربى , عرفان نظرى , ص 479)
عرفا مى گویند: سالک در سفر اول , از مقام نفس به قلب و از قلب به روح و از روح به مقصد نهایى عبور مى کند.بنابراین ,
میان عارف و مقصد اصلى وى سه مرحله فاصله است ; نفس , قلب , روح
.
با عبور از این سه مرحله به مقام شهود جمال حق نایل مى شود که در این مرحله ذات و حقیقت خود را در حق فانى مى بیند. این مرحله را مقام <فنا در ذات > مى نامند و مراحل سه گانه سر, خفى و اخفا را در همین مرتبه از سفر دانند,لیکن باید این ها را جزء سفر دوّم دانست .
گاهى نیز در مقام روح , عقل را به لحاظ تفصیل شهود معقولات در نظر مى گیرند که در نتیجه تعداد مقامات به هفت مى رسد که عبارت اند از: مقام نفس , قلب , روح , عقل , سر, خفى و اخفا.
البته این ها را وقتى مقام مى دانند که براى سالک به صورت ملکه در آمده باشند و اگر به مرتبه نرسد, مراتب عشق ومحبّت خوانده مى شود.
مولى در مثنوى خویش به همین مراتب اشاره دارد, آن جا که مى گوید:
هفت شهر عشق را عطار گشت                    ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
سفر اول
سالک وقتى تمام مى شود که ذاتش در حق فانى گردد, وجودش حقّانى شده , محو بروى عارض وشَطَح بیان امرى به صورت رمز که ظاهراً بوى خودپسندى و خلاف شرع از آن استشمام شود, مثل اناالحق گفتن منصورحلاج  از وى صادر شود. اگر بعد از رسیدن به این مرحله عنایت حق شامل حالش شود و محوش بر طرف گرددصَحوْ بر او عارض شود, آن گاه به بندگى خود اقرار مى کند  (فرهنگ معین , ج 2 حرف <ش > ص 695ـ 699.
ابویزید گوید: بار خدایا, اگر روزى دم از <سبحان ما اعظم شأنى > مى زدم , امروز آن را رها مى کنم و مى گویم : <اشهدان لااله الااللّه و اشهد ان محمداً رسول اللّه >.
توضیح این که ,
محو مرتبه اى است که عارف محود در ذات خدا گردد
و واژهء <من > از او محود شود, به نحوى که خود را نبیند.اگر عارف از حالت فنا بیرون بیاید و خود را باقى منتها نه به این معنا که تنزّل کند و در حد اول برسد, بلکه به این معنا که بقاى بالله پیدا کند این حالت و مرتبه را مرتبهء <صحو> مى نامند.
در
سفر دوم
که سالک به مقام ولایت رسید و وجودش حقانى گشت , اسما و صفات الهى را مى شناسد و خود رامتصف به صفات الهى مى کند, در این مقام ولایتش کامل مى گردد و ذات و صفات و افعالش در ذات و صفات و افعال خدا فانى مى شود. در این حال عارف , به وسیلهء حق مى شنود, مى بیند و راه مى رود.
در
سفر سوم
که سالک محوش زایل مى گردد, به صحو تام دست مى یابد, به بقاى الله باقى مى باشد و در عوالم جبروت , ملکوت و ناسوت سفر مى کند و خود را به خلق مى رساند.
در
سفر چهارم
که در میان خلق است , خلایق و آثار و لوازم آن ها را مشاهده مى کند, به سود و زیان دنیوى و اخروى آنان آگاه مى شود, از رجوع و کیفیت رجوع آنان به سوى حق و نیز عوامل و انگیزه و موانع این رجوع مطلع مى شود و به آن ها خبر مى دهد. در یک کلام در میان مردم است و به تمثیت امور آن ها مى پردازد.()
(پـاورقى 2.مرتضى مطهرى , آشنائى با علوم اسلامى , کتاب عرفان , ص 141و سید یحیى یثربى , عرفان نظرى , ص 477ـ 479
البته عرفا براى سر و سلوک مراتب , منازل و مقامات دیگرى را نیز سفارش مى کنند. در صورت تمایل مى توانید ازکتاب عرفان نظرى تألیف دکتر سید یحیى یثربى استفاده نمایید.